یه روز یه بنده خدایی که اسمش کاظم بود و از قضا ایشون ترک هم بود تویه یه مهمونی بزرگی دعوت شده بود اقا کاظم اون روز دلی از عزا در اورده بود و جای یه قبیله هله هوله نوش جان کرده بود این شد که در اثر یه سری تفاعلات فیزیکی و شیمیایی در دل و روده اقا کاظم ایشون یه صدای واقعا ناهنجار تحویل حاضرین داد که تا چند ثانیه باعث سکوت حاضرین شد .
چشم شما روز بد نبینه خنده های فجیع مهمانان باعث شد که کاظم اقای ما به صحرا بزنه .
کاظم اقا با یه دل شکسته میشینه مناجات خدایه خودش و از خدا میخواهد که او را همچون اصحاب کهف به یک خواب طولانی بزنه و او را بعد از یه مدت طولانی بیدار کنه.
همینطور هم شد و او به یک خواب 900 ساله میره .
کاظم خان بعد از اینکه بیدار شد احساس گرسنگی شدیدی کرد و به اولین نونوایی نزدیک رفت تا کمی نان بخوره.
- شاطر جان یه دو تا نون به ما میدی بیا اینم حسابش
- ؟؟؟؟؟!!!! این چیه دیگه این سکه رو از کجا اوردی میدونی این چقدر قمیتیه؟؟؟
- نه چطور مگه؟؟
- این خیلی قدیمیه مال زمان کاظم گوزووه!!!
آشغال این شر ووررا چیه نوشتی