یه روز از مدرسه برگشته بودم خونه هرچی در میزدم انگار کسی نبود که درو برام باز کنه لحظه ای که مطمئن شدم کسی خونه نیست شروع کردم به فکر کردن در باره راه حل ها ولی عجیب این بود که هیچی به مغزه فندقیم خطور نمی کرد خلاصه تو اون چند ساعت احساس تنهایی وحشتناکی داشتم با اینکه میتونستم برم خونه یکی از همسایه ها یا حتی خونه یکی از فامیلامون ولی همچین فکری به مغزم نرسید بعد اینکه مامانم اومد تازه فهمیدم که کلید رو داده بوده به همسایه واز این متعجب بود که من چرا سراغ همسایه ها نرفتم.
اما تصور کن که تو همچین موقعیتی قرار بگیری با این تفاوت که نه تو ساختمونتون کسی باشه نه اصلا تو کل کره زمین، تنهای تنها .. غذا و اب رو میشه تهیه کرد ولی تنهایی رو چی؟ چند روز میتونی این خلء رو تحمل کنی؟
این قدرت رو هم نداشته باشی که مثل تام هانکس تو فیلم Cast Away از یه شیء رفیق صمیمی بسازی ..
ما الان میتونیم راحت زندگی کنیم چون یکی هست که برای ما خوراک ، لباس، امنیت، مسکن و .. رو تأمین کنه بدون اینکه خودمون بدونیم یا اصلا بهش فکر کرده باشیم پس ما برای ادامه زندگی به دیگری نیازمندیم این دیگری مثل جاذبه زمین میمونه بدون ان ما بین زمین واسمان معلق میمونیم ولی ما این نیروی جاذبه رو نمی بینیم ندیدن چیزی دلیل نبودش نیست
پس هر چقدر هم که سعی کنیم تنها باشیم باز هم تنها نخواهیم بود..
بابا خاطره
سلام رفیق
در اون موردی که اجازه گرفته بودی اجازه رو صادر می کنیم.
یا علی...
شلام شلام!!!
چیه؟؟؟ پیشرفت کردی ما که هنوز همونجور موندیم
(( هر چقدر هم که سعی کنیم تنها باشیم باز هم تنها نخواهیم بود ))
موافقم !